قندگ

راضیه کوچولو

قندگ

راضیه کوچولو

علی علیه السلام

افطار شب موعود

علی(ع) شصت و سومین سال عمرش را پشت سر نهاده بود. در رمضان شصت و سومین سال عمر خود بار دیگر به میهمانی خدا آمده بود. در آن ماه، هر شبی را در خانه یکی از فرزندانش افطار می کرد. در نوزدهمین شب ماه خدا، در خانه دخترش ام کلثوم بود. او افطار پدر را در طبقی به حضورش آورد، دو تکه نان جو،کاسه ای از شیر و مقداری نمک اما همین که نگاه علی(ع) به ظرف غذا افتاد سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و گفت: «دخترم برای من در یک طبق دو خورش حاضر کرده ای؟ مگر نمی دانی که من متابعت برادرم رسول خدا می کنم... دخترم به خدایم سوگند افطار نخواهم کرد تا از این دو خورش یکی را برداری». ام کلثوم ظرف شیر را برداشت و آن یگانه دوران با کمی نام جو و نمک ساییده افطار فرمود.

در خانه ام کلثوم

رمضان بود و شب نوزدهم

امّ کلثوم کنار پدرش

سفره گسترد به افطارِ علی

شیر و نان و نمک آورد بَرَش

علی آن مرد مناجات و نماز

چون که افتاد به آنها نظرش

چشمه های غم او جوشان شد

ریخت زان منظره اشک از بصرش

گفت در سفره من کی دیدی

دو خورش یا که از آن بیشترش

نمک و شیر، یکی را برگیر

بفکن بهر پدر، آن دگرش

علی(ع) آماده شهادت

در آن شب موعود امیر فضیلت ها، گاه و بی گاه از اطاق خویش بیرون می رفت و نظری بر آسمان می افکند. فرمود: «به خدای سوگند این همان شبی است که آموزگار مجربم، رسول خدا به من وعده داده است». گاهی زمزمه استغفار بر لب داشت و گاهی تلاوت «یس» می کرد. آن شب به نماز و راز و نیاز علی(ع) با شب های دیگر فرق می کرد. می گفت: اللّهُمَّ بَارِکْ لِیَ الْمَوْتَ؛ خداوندا، مرگ را بر من مبارک گردان. لحظه ای خواب چشمانش را فرا گرفت. او آن حالت را چنین توصیف می کند: «در آن حال رسول خدا(ص) را در عالم رؤیا دیدم. عرض کردم چه بسیار کارشکنی ها و لجاجت و دشمنی ها که از امتت دیدم! فرمود: آنها را نفرین کن. گفتم: خدا بهتر از آنان را به من بدهد و به جای من شخص بدی را بر آنها مسلط کند».

حرکت علی(ع) به سوی مسجد کوفه

مقتدای حق جویان برای نماز آماده رفتن به مسجد است. اما تو گویی همه ی ذرات هستی می گویند مولا، امشب به مسجد مرو. مرغابیان نالان و پرزنان گرد او را گرفته اند. علی(ع) نگاهی به آنان می کند و می فرماید: «نیست خدایی مگر خدای یگانه. صیحه هایی که در پی آن نوحه سرایی ها خواهد بود و فردا قضا و قدر الهی ظاهر می شود». علی(ع) به راه خویش ادامه می دهد؛ ولی این بار، قلابِ درْ کمربندش را می گیرد. او نیز فهمیده است که امشب چه اتفاقی قرار است که بیفتد. مولا کمربندش را محکم می کند و شعری بدین مضمون می خواند: «هان ای فرزند ابوطالب! کمر خویش را برای مرگ محکم بند؛ زیرا مرگ تو را ملاقات خواهد کرد و از مرگ آن گاه که به سوی تو آید فریاد مکن» و دیگر بار زمزمه کرد: «خداوندا مرگ را بر ما سعادت مندانه ساز و دیدارت را بر ما مبارک گردان».

امیرالمؤمنین علی(ع) با شتاب به سمت مسجد حرکت می کند. حسن(ع) را که برای حفاظت پدر به دنبال او آمده بر می گرداند. وارد مسجد می شود و در تاریکی، چند رکعتی نماز به جا می آورد و آنگاه بر بام مسجد می رود و بانگ اذان سر می دهد. اذانی که در سایه همت و رشادت مردانه او این سان شکوه و جلال یافته است. پس از آن از مأذنه به زیر می آید و در صحن مسجد با بانگ الصلوة، الصلوة، خفتگان را برای نماز بیدار می کند.

علی(ع) در محراب شهادت

علی(ع) اینک به نماز نافله فجر ایستاده است. اما این نماز حال و هوای دیگری دارد. رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است. علی(ع) او را به معراج می برد. لحظه موعود فرا رسیده است. همین که سر از سجده رکعت اول بر می دارد «شبیبن بحره»، آهنگ قتل آن حضرت می کرد. اما شمشیر او به طاق اصابت کرد و خطا نمود. ابن ملجم مرادی، تیره روزترینِ مردمان که در تاریک اندیشی و فضیلت سوزی گوی سبقت ربوده بود، به آن حضرت نزدیک می شود و شمشیر زهرآلود خود را بر فرق مبارک آن رهبر آزاده فرود می آورد؛ ضربتی که به جای زخم عمروبن عبدود می نشیند و تا جای سجده را می شکافد. آن ضربت دین را از وجود علی(ع)، محروم کرد. انسانیت را در سوگ رهبری والا نشاند و عدالت را بی مقتدا ساخت.فُزْتُ و رَبِّ الْکَعْبَة مسجد کوفه، آن شب نظاره گر آخرین مناجات و نماز مولای پارسایان بود. علی(ع) دیگر خود را آزاد می دید. به آستانه وصال رسیده بود. دیگر از رنج ها و دردهایی که مردمان نابکار برای او آفریده بودندر هایی می یافت. آری وعده ای که به او داده بودند تحقق پیدا کرده بود. پس همین که ضربه آن دشمن پاکی ها بر فرق او فرود آمد سر برداشت و در حالی که چشم به آسمان دوخته بود فریاد کرد: بِسْمِ اللّهِ وَبِاْاللّهِ وَ عَلَی مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ فُزتُ و رَبِّ الْکَعْبَة؛ به پروردگار کعبه سوگند که رستگار و کامروا شدم».

ندای جبرئیل

شگفتی این است که پس از فرود آمدن تیغِ حق ستیز ابن ملجم، فرشته وحی در حالی که علی(ع) هنوز از عالم خاک عروج نکرده بود، شهادت او را اعلام داشت و آه و ناله فرشتگان در آسمان ها طنین افکند. بادی تیره وزیدن گرفت و جبرئیل بی امان فریاد برآورد: به خدای سوگند که پایه های هدایت فرو ریخت. به خدای سوگند که ستارگان آسمان تیره و تار شدند. پرچم ها و نشانه های پرواپیشگی از میان برداشته شد. پسرعموی گران قدر پیامبر و جانشین راستین و برگزیده او، علی مرتضی، کشته شد».

سفارش حضرت علی (ع) در مورد ابن ملجم

مردم با دیدن این منظره هجوم آوردند و ابن ملجم را گرفتند و به نزد علی (ع) بردند. علی (ع) چشمانش را گشود. با صدای ضعیف اما با یک دنیا مهربانی و لطف رو به او کرد و گفت: ای ابن ملجم، آیا به تو مهربانی نکردم؟... آیا برای تو امام بدی بودم تا مرا این گونه پاداش دهی؟ ...».

آنگاه رو به فرزند ماتم زده اش حسن(ع) کرد و فرمود: «پسرم، با اسیر خود مدارا کن و شفقت و مهربانی پیش گیر... ما از اهل بیت رحمت و مغفرتیم. از آنچه خود می خوری به او بخوران و از آنچه می آشامی به او بنوشان. اگر من از دنیا رفتم با یک ضربه او را قصاص کن و اگر زنده ماندم خود می دانم که با او چه کنم و من به عفو سزاوارترم».

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

 (والسلام )

تعطیلات شاد:

تعطیلات شاد:

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت.

همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید. آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید...

تسلیت

 

 

وفات حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه (س ) را به 

 

 

 تمام مسلمانان تسلیت عرض می نمایم

داستان مرد مهربان

داستان مرد مهربان

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند... .

موبایل یکی از آنها زنگ می زند ,مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند.

همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند!

مرد: بله بفرمایید...

زن: سلام عزیزم!... منم!... باشگاه هستی؟

مرد:سلام بله باشگاه هستم.

زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.

زن:می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم ...

مرد:چنده؟

زن:شصت هزار دلار!!!

مرد:باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه!!!

زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره!!!

مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش!

زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوست دارم.

مرد:خداحافظ عزیزم...

مرد گوشی را قطع میکند. مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند!!!

بعد مرد می پرسد: ببخشید این گوشی مال کیه؟!!!

اغلب اوقات بگذارید « حق » با دیگران باشد:

اغلب اوقات بگذارید « حق » با دیگران باشد:

یکی از مهمترین پرسش هایی که می توانید از خودتان بپرسید این است که « آیا می خواهم "حق" با من باشد – یا می خواهم خوشحال باشم؟ » بسیاری اوقات، این دو پرسش یکدیگر را نفی می کنند.

حق به جانب بودن و دفاع از مواضع خود ، مستلزم صرف نیروی ذهنی بسیار زیادی است و اغلب ما را با اشخاصی که در زندگی مان هستند بیگانه می کند. لازمه حق به جانب بودن ما – یا لازمه حق به جانب نبودن اشخاص دیگر – آنها را ترغیب به دفاع می کند و ما را تحت فشار قرار می دهد که به دفاع ادامه دهیم. با وجود این ، بسیاری از ما (گاهی من هم همین طور) مقدار زیادی وقت و نیرو صرف می کنیم تا ثابت کنیم ( یا نشان دهیم ) که حق به جانب ماست – و یا این که دیگران در اشتباه هستند. بسیاری از مردم ، آگاهانه یا ناآگاهانه بر این باورند که تا حدی وظیفه آنهاست که به دیگران نشان دهند که چطور مواضع ، گفتارها و نقطه نظرهای آنها نادرست است و این که در انجام چنین وظیفه ای، شخصی که از اشتباه در می آید به نحوی از آن سپاسگزاری خواهد کرد، یا دست کم چیزی یاد می گیرد: حق به جانب نبودن را!

در این باره فکر کنید. آیاتا به حال شده که کسی شما را از اشتباه درآورد ؟ و آن وقت شما به کسی که تلاش می کرد حق با او باشد گفته اید « از این که نشان دادید من در اشتباهم و حق با شماست خیلی متشکرم . حالا می فهمم ، واقعاً محشرید! » اصلاً کسی را می شناسید که وقتی او را از اشتباه در آوردید یا خود را به قیمت حق به جانب نبودن او ، « حق به جانب » نشان دادید از شما تشکر کرده باشد ( یا حتی با شما موافق بوده باشد )؟ البته که نه. حقیقت این است که همه ما از این که کسی ما را از اشتباه در بیاورد نفرت داریم. همه می خواهیم که دیگران موضع ما را محترم بشمارند و درک کنند . شنونده و شنوا بودن یکی از بزرگترین آرزوهای قلبی انسان است. و آنهایی که گوش کردن را یاد می گیرند عزیزترین و محترم ترین اشخاص هستند. آنهایی که عادت دارند دیگران را اصلاح کرده و از اشتباه در آورند اغلب مورد نفرت واقع می شوند و از آنها دور می شوند.

البته این طور نیست که حق به جانب بودن هیچ وقت درست نباشد – گاهی اوقات واقعاً باید حق به جانب شما باشد یا بخواهید که حق به جانب باشید. شاید برخی مواضع فلسفی مانند وقتی که اظهار نظر یک نژادپرست را می شنوید وجود داشته باشد که      نمی خواهید تغییر عقیده بدهید. در اینجا مهم است که نظرتان را ابراز کنید.

یک راهبرد عالی و عمیق برای آرام تر و با محبت تر شدن این است که تمرین کنیم به دیگران اجازه دهیم از حق به جانب بودن شاد شوند – به آنها فرصت دهیم که بدرخشند. پس ، از اصلاح دیگران دست بردارید. هر چند که ممکن است تغییر این عادت سخت باشد ، ارزش تلاش و تمرین لازم را دارد. وقتی که شخصی می گوید « حقیقتاً احساس می کنم مهم است که... » ، به جای آن که توی حرف او بدوید و بگویید « نه، مهمتر آن است که ... » ، و یا یکی دیگر از صدها نوع جملات اصلاح مکالمه را به کار برید ، فقط بگذارید حرفش را بزند و اجازه دهید که بیان او برتر باشد. در این صورت مردم اطراف شما کمتر تدافعی و بیشتر با محبت خواهند شد. آنها برای شما بیش از آنچه که فکرش را بکنید ارزش قائل خواهند شد، حتی اگر دقیقاً علت آن را ندانند. شما شادی شرکت داشتن و شاهد خوشحالی دیگران بودن را درک خواهید کرد که بسیار بیش از جنگ است. شما به هیچ وجه مجبور نیستید حقایق فلسفی عمیق یا عقاید قلبی خود را فدا کنید، اما از امروز اجازه دهید که بیشتر اوقات « حق »با دیگران باشد.